ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

عشق ورزی پسرم

امروز صبح دستهات رو باز میکردی و میگفتی مامان دوست دارم یعنی دوستت دارم   عزیزم دلم برات ضعف رفت یا اینکه میگی عدیدم یعنی عزیزم  وقتی بهت میگم قربونت برم میگی الهی آمین بهت گفتم همه زندگیم جواب دادی همش زندگی یعنی همه زندگیم  آخه با این زبون شیرینت چکارت کنم دیروز ماسازور رو که شبیه ماهیه برداشتی بهش میگی ماهی برو مامانی بابایی   مامان کار بابا کار و لباس بیرونت رو هم تن ماهی کردی   آخه وقتی میخوام برم سر کار شب قبلش برات توضیح میدم که مامان میره کار بابا هم میره کار ابوالفضل میره مامانی بابایی ولی واقعا فکر نمیکردم اینقدر قشنگ درک کنی مادر به فدات
31 خرداد 1391

از پوشک گرفته شدن پسرم

عزیزم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی و به لطف خدا حالت خوب شد چون مدرسه مامان هم کم کم رو به پایان بود در تاریخ ٢٤ اردیبهشت صبح که از خواب ناز بیدار شدی و صبحانه خوردی بعد از دستشویی رفتن بهت گفتم که دیگه پسرم رو پوشک نمیکنم و گفتم پوشک برووووووووو   تو هم با کلی ذوق تکرار کردی پوشک برووووو و به این ترتیب پسرم هم به مامان کمک کرد و این پروزه عظیم رو با هم گذروندیم با موفقیت عزیزم اولش برام خیلی سخت بود از کارو زندگی افتاده بودم ولی تو پسر نازنینم خیلی زود یاد گرفتی آفرین به عزیز مامان
31 خرداد 1391

کلمات جدید

خیلی تلاش میکنی جمله بگی و چه قدر هم قشنگ اما کلمات نانی کوتی =ماشین پلیس      بلاس=لباس      مناز =نماز       تلوزووو.ون=تلویزیون    سبیلوووووو=سبیل البته کلماتی که بلدی بگی قابل شمارش نیستن ولی این چند مورد خیلی با مزه بود دیروز بهت گفتم  ابوالفضل مامان قربونت برم جواب دادی الهی آمین
21 خرداد 1391

روزهای سخت

عزیز مامان خیلی وقته که فرصت نشده خاطراتت رو بنویسم آخه اردیبهشت ماه بود که باز هم مریض شدی باز هم تب و این دفعه سه روز بیمارستان نفت بستری شدی چی بگم که چی به روزمون اومد من و تو با هم بودیم ولی بیچاره بابا جون اجازه نداشت پیش ما بمونه گرچه از هر فرصتی واسه اومدن به بیمارستان استفاده میکرد و میدونم که بابا جون خیلی بیشتر از من اذیت شد اخه من هر لحظه کنارت بودم شب تا صبح بالا سرت بودم ولی بابا جون خیلی داغون شدم تمام ریشهایش سفید شد بمیرم براش چقدر گریه میکرد از حال خودم که نگم دیگه بعد از سه روز جواب ازمایشهایت خوب بود و مرخص شدی همه این مدت خیلی زحمت کشیدن بابایی مامانی عمه عموها زن عمو ها که ملاقاتت میومدن و چه قدر ناراحت بودن و خاله ها د...
21 خرداد 1391
1